دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1316
تعداد نوشته ها : 3
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن

مرغ دریایی آواز خواند ، کودک نشنید
 سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
 رعد در آسمان پیچید اما کو دک گوش نداد  
 کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : خدایا بگذار ببینمت
 ستاره ای درخشید  ولی کودک توجه نکرد 
 کودک فریاد زد : خدایا به من معجزه ای نشان بده ،
 ویک زند گی متولد شد ولی کودک نفهمید .
 کودک با ناامیدی گریست . خدایا با من در ارتباط باش ،
 بگذار ببینم اینجایی  بنابراین خدا پایین آمد کودک را لمس کرد
 ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت .

دسته ها :
جمعه بیست و پنجم 11 1387
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهان را با همه زیبائی و زشتی به روی یکدگر ویرانه میکردم.

 

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی  رنگین ، زمین و آسمان را ، واژگون مستانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم . برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ، هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ، آواره و دیوانه میکردم .

 

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، نه طاعت میپذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده ، پاره پاره از کف زاهد نمایان ، تسبیح صد دانه میکردم.

 

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ، سراپای وجود بی وفا معشوق را ، پروانه میکردم.
که می دیدم مشوش عارف و آهی ز برق فتنه این علم عالم سوز دم کش، بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری در این دریای پر افسانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم ، به عرش کبریائی ، با همه صبر خدائی ، تا که میدیدم عزیز      نابجائی ناز ، برگی ناروا گردیده خواهی می فروشد، گردش این چرخ را وارونه بی صبرانه می کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم.
همین بهتر که او خود جای خود بنشیند و تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد.
وگرنه من به جای او چه بودم.
یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم.

 

دسته ها :
جمعه بیست و پنجم 11 1387
شقایق گفت با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چونان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت
 تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
 نمی دانم چه بیماریی
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش –آندم-
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت
 بسی کوه و بیابان را

 بسی صحرای سوزان را


 به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده
که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید
شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به راه افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره ی آتش
 زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست
 خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را
 چنان می رفت و من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست اوبودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد
 دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد

 کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی،
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می دادو بر لب های او فریاد:
بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد


گل پیوسته عاشق شد ...

دسته ها :
جمعه بیست و پنجم 11 1387
X